دوش دل را در بلايي يافتم

شاعر : عطار

خانه چون ماتم سرايي يافتمدوش دل را در بلايي يافتم
گفت بوي آشنايي يافتمگفتم اي دل چيست حال آخر بگو
خويش را نه سر نه پايي يافتمهمچو گويي در خم چوگان عشق
زانکه جانم را سزايي يافتمخواستم تا دل نثار او کنم
گرچه من بي‌جان بقايي يافتمپيش از من جان بر او رفته بود
زانکه عشق جان فزايي يافتمآن بقا از جان نبود از عشق بود
دايمش در ديده جايي يافتممردم چشم خودش خوانم از آنک
هر گره مشکل‌گشايي يافتمگرچه زلف او گره بسيار داشت
آنچه من از دلربايي يافتمبا چنان مشکل‌گشايي حل نشد
هر سرشکي را گوايي يافتمچون به خون خويشتن بستم سجل
از لب او خون بهايي يافتمچون سجل بندم به خون چون پيش ازين
حاصلش تاريکنايي يافتمعقل از زلفش ز بس کانديشه کرد
دايمش در تنگنايي يافتمبا دهانش تا دوچاري خورد دل
ذره کردم چون هبايي يافتمدر هواي او دل عطار را